با کفش هایم راه برو
بسم الله الرحمن الرحیم
اینکه مردم نشسته اند و از دور دارند قضاوت می کنند که تو وقتی به گوشیت نگاه می کنی و به یکبار وسط چهره ی نگران و افسرده و پژمرده ات درست میان این مهمانی گل خنده ، قهقهه می زند و بلند بلند می خندی و تند تند تایپ می کنی و صدا ضبط می کنی و می فرستی ، حتی از این بچه ی سه ساله صدا می فرستی ؛ حتما فکر می کنند عاشق شده ای و پشت ِ خطی قطعا یک مرد نا محرم است !
صدای پچ پچ هایشان تا به آسمان می رود و تو هم بی تفاوت به نگاه های ... ؟! آنها و خوشحال از اینکه پاسخت را داده اشک شوق میریزی !
حتما فکر می کنند دیوانه شده ای ، اول قهقهه و حالا هم هی اشک پشت اشک و دست آخر بلند میشوی می روی توی اتاقت ، چادر ِ مشکیت را بر سر میندازی و روی همان سنگ سرد به سجده می افتی و آرام آرام زمین زیر ِ باران ِ چشم های تو دل ِ سنگ گل ِ محمدی می دهد و تو پشت هم صلوات می فرستی ، آن هم بلند بلند
و اصلا متوجه نمی شوی که نگاه هایی دارند تو را از لا به لای دست ِ باز مانده از چهارچوب همان دری که آنقدر حول آمدی که فراموش کردی ببندی اش دارند سر تا پای تو را دست می کشند ؛
و حالا هم که یک ساعتی از آن موضوع گذشته و چادر به سر همانجا نشسته ای و مدام ذکر می گویی و چهره ی نگرانت را نمی توانی پنهان کنی و جالب است حتا ! تب کرده ای ...
همه در ذهنشان علامت سوال های بزرگی دارند و تو هق هق می کنی و هر چند ثانیه یکبار گوشی ات را نگاهی می کنی و باز می زنی زیر ِ گریه ای که مشخص است که خون قلب زخم خورده است که در چشم های تو تجلی کرده و از گونه هایت دارد می چکد ... با آن گریه ی میان خنده فرق دارد ، خیلی هم فرق دارد
اینکه دستت را می گیرند و بلندت می کنند و آرام روی تخت می گذارند بنشینی و تو هنوز صورتت خیس اشک است و جالب است که با این همه اشکی که بی وقفه می بارند ، تب تو یک دهم درجه هم پایین نیامده است حتی
اینکه کمی دراز کشیدی و بعد خودت را باز کشیدی سمت ِ همان سنگ ِ خیس
آنان چه می دانند آخرین خبری که من از تو داشتم ، در بیمارستان بودنت بود ، همان روزی که آنقدر حالت بد بود که گوشی را برداشتی و قطع کردی ، صدای نفس های آرامت ، صدای اشک هایت را شنیدم و قطع کردی ... مردانگی ات را فدا شوم که برداشتی تا بدانم هستی و قطع کردی تا باز هم مثل ماه ِ قبل وقتی صدایت را شنیدم اشک وار و با قرص به خواب نروم ...
خواب ِ اجباری برای فرار از تو ، ولی کسی چه می داند که من خواب ِ تو را نمی بینم ...
آنان یک جوان بیست و پنج ساله ای ندارند که پس از هشت ماه شیمی درمانی ِ بی وقفه ای که دو بارش منتهی شد به بیهوشی و آی سیو ، پس از یک بار آزمایش اشتباه و نزدیک سه بار تجویز اشتباه حالا باید مجدد شیمی درمانی شود ... شش ماه دیگر را هم باید بگذراند ، آنان جوان بیست و پنج ساله ای ندارند که هر بار که کمی می تواند بریده بریده حرف بزند آرام بگوید : میدونی تخت بغلیم مُرده ؟! و تو هم خنده ای کنی ، از همان خنده هایی که می شود در ِ بطری ِ وجودت که پر ز اشک و غم است و بلند بلند بخندی و بگویی : اون مُرد ، به تو چه ؟! و بعدش آرام بروی گوشه ای در خودت بمیری و آرزو کنی کاش من جای ِ او بودم ...
آنان تو را ندارند که امروز بعد از این همه مدت بتوانی انگشت هایم را آرام بالا بیاوری و بنویسی ، سلام ، خوبی ؟ آنان تو را ندارند که من با صدای بریده ات بخوانم و تند تند برایت واژه ردیف کنم ، تند تند ....
ــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :